حرفهای ناتمام..........

16 دی

یکسالی گویا از نوشتن میگذره..توی این یکسال بیحوصلگیهای من باعث از دست رفتن و حتی فراموش شدن خیلی چیزها شده...منی که فکر میکردم احتیاجی به نوشتن نداره خاطرات تکراری بجه ها و همیشه همه چی یادمه ، حالا که مطالب نه چندان زیاد قبلی رو میخونم میبینم که خیلی چیزهای به ظاهر بی اهمیت از خاطرم رفتن...و کسی جز کوتاهی ها و تنبلی های من مقصر نیست... الان حدود 8 ماهی میشه که سعی کردم به پارسا مساله دستشویی رفتن رو یاد بدم.فکر کنم اوایل خیلی بهتر یاد گرفت تا الان که نمیدونم بخاطر لجبازیه یا غرق در بازی بودن، شایدم تنبلی ، اون هر روز پسرفت میکنه..البته مامی شدنش خونه مادر بی تاثیر نیست. فعلا تا زمانی که مهد کودک نرفته و در واقع از مامی گرفته نشده نم...
16 دی 1393

تنبلی های مامان

میدونم هیچ مامانی مثل من تنبل نیست واسه نوشتن خاطرات و وقایع روزمره بچه هاش ولی کاری نمیشه کرد....باید این مامان تنبل را تحمل کرد......البته فکر کنم مامان های شاغل کمتر از بقیه مامان ها وقت داشته باشند ....به هر حال قول میدم بیشتر از بچه ها بنویسم..... خدا را شکر زمستان امسال بچه ها زیاد مامانی را اذیت نکردن و هر روز سرما نخورده بودن...به غیر از ی بار که پریسا حسابی سرما خورد و دل درد و سر درد زیادی هم داشت و با دو بار دکتر رفتن خوب شد این هم چند تا عکس از ووروجک ها......     ...
21 اسفند 1392

آبان

با گذشتن دو ماه از پاییز، این فصل دوست داشتنی، بچه ها مثل قبل نمیتونند بیرون برند و این باعث غر زدنهای گاه به گاهشون میشه.... البته باز هم جای شکر رادارد....من از دیدن پیشرفتهای پارسا خیلی خوشحال میشم...و هر کاری میکنم که جلوی پریسا اون را نبوسم و قربون صدقه اش نرم باز نمیشه.....اون الان خیلی از کلمه ها را میتونه بگه ....جالبه که پریروز یعنی روز ٢٦ آبان توی آشپزخانه بودم که شنیدم داره اسمش را میگه ...پاسا...پاسا.. خیلی برام جالب بود که بالاخره تونست اسم خودش را بگه....البته هنوز نمیتونه اسم پریسا را هم بگه و به گفتن آجی پپری اکتفا میکنه..... پارسا عاشق خوردن کره و شیره....معمولا" تا گرسنه میشه میگه کره و به دنبال کره شیر هم میخواد و کلا"...
21 اسفند 1392

از شیر گرفتن پارسا

چند روزیه که پارسا از شیر گرفته شده...قرار بود تا عید بهش شیر بدم ولی آویزوون شدنهای پارسا کار دستش داد و مامان بیحوصله زودتر از وقت موعد یعنی در پایان یک سال و نه ماهگی اون را از شیر گرفت ....با اینکه چهار روزی از این موضوع میگذره ولی پارسا جون عزیز مامان که خیلی هم دلم براش میسوزه هنوز میگه میمی.....بمیرم........یادش نمیره که بزرگترین عشقش همین میمی بود ..........کاش زودتر یادش بره....البته پریسا هم خیلی ناراحته و اصرار میکنه بهش شیر بدیم و گاهی گریه میکنه که مامان چرا بهش شیر نمیدی............ این هم عکس پارسا بعد از شیر گرفتن در زادگاه بابا جان-خونه مادر بزرگ من ...
4 آبان 1392

روز سی ام مهر

روز سی ام مهرماه امسال روزی بود که مادر بابا جان به رحمت خدا رفت ...... این موضوع زیاد ربطی به بچه ها نداره  ولی من نوشتمش تا همیشه یادم بمونه.....ما به اتفاق بچه ها و خاله ها روز جمعه برای مراسم هفته به زادگاه مادربزرگمون رفتیم..... تموم خاطرات بچگی ما تلخ و شیرین با رفتن او به پایان رسید ولی یادش توی دلهامون میمونه خداحافظ خونه گلی ..درخت گلابی ......خاطرات بچگی     ...
4 آبان 1392

آبان 92

یک ماهی از گذشت سال تحصیلی میگذره ، قرار بوده من توی ای یک ماهه از پریسا با آن فرم قشنگ مهدش عکس بگیرم ولی هنوز نشده  ...آخه صبح ها اینقدر عجله داریم که وقت عکس گرفتن نمیشه و ظهرها که برای آوردن پریسا به مهد میرم می بینم طبق معمول لباسهاش مچاله شده توی کیفشه! بنابراین پریسا خانم فعلا" عکس نداری ...........
4 آبان 1392

شهریور 92

روزهای تابستانی در حال تموم شدنند......تابستان امسال خیلی زود گذشت..... پریسا و پارسا جون ببخشید که نشد مسافرت بریم.....ان شاء ا... سالهای بعد که بزرگتر شدید حتما" حتما" مسافرت خواهیم رفت..... امسال پریسا توی یک مهد دیگه ثبت نام کرده...به دلیل بسته شدن مهد سرزمین شادی و پایان خاطرات مهد اولیه ای که پریسا می رفت و شروع مهد دوم و آغاز خاطرات جدیدی که امیدوارم برای تو دختر عزیزم همه اش شیرین باشه......مهد امسالت اسمش گلهای زیبا و توی همون خیابان قبلیه.....همه وسایلت را خریدیم و تو از ذوق به خاله ها نشونشون دادی.... پارسا جون هم که حسابی هوایی شده ..همش دوست داره بیرون بره..چون این دو هفته صبح ها به همراه بابا رضا باغ رضوان میرفتیم..... عصره...
30 شهريور 1392

شهریور ماه

خیلی از روزها دلم میخواد راجع به بچه ها مطلب بنویسم ولی نمیدونم چی بنویسم....آخه بمیرم اونها معمولا" جای خاصی نمیرن و تابستونی که من فکر میکردم خیلی براشون برنامه بچینم با تنبلی های من داره به پایان میرسه.... توی این مدت پارسا خیلی شیطون تر شده و کلمات زیادی را میتونه تکرار کنه....آرزوی شنیدن اسم خودم از او برآورده شده و او به راحتی بهم میگه مانی ناهی .... البته اولش میگفت مانی نانی.... به پریسا هم میگه آجی......رضا میگه آجی نه بگو خواهر....ولی من میگم آجی صمیمی تره......! امروز قراره مامان اینها مشهد برن....پریسا از دیشب که فهمیده میگه من هم باهاشون میرم ...فکر میکنه همین نزدیکی هاست و سادگیها که بره........البته کاش میشد که ببرنش...هرچ...
3 شهريور 1392

تابستان

این چند وقت ....منظورم توی تابستونه پریسا کلاسهای خلاقیت موسسه کیان اندیشه را میره... پارسا هم بزرگتر شده و میتونه چندین کلمه جدید را بگه ....اکثر روزها غذاش را نمیخوره (فکر کنم مال گرمای هواست) و معمولا" کنار یخچال میبینیش که ایستاده و میگه اگوره... فکر کنم منظورش بیشتر انگور باشه ولی کلا" به همه چی اگوره میگه....چند روز دیگه باید ببرمش واکسنش را بزنه..از همین حالا تب کردم و نگرانشم...اون هم با این گرمی هوا...... میخواستم واسه مسابقه عکس پارسا را بفرستم ولی فکر کنم دیر باشه....  
19 تير 1392