حرفهای ناتمام..........

روزهای بهاری ما.......

  همیشه روزهای بهاری را دوست داشتم....هم به خاطر هواش و هم از موقعی که نی نی دار شدم به خاطر فرار از سرماخوردگی بچه ها.....هم واسه بلند شدن روزها و هم به خاطر بیرون رفتن هاش.... این روزها که هنوز تا تصویب شدن تعطیلی ٥ شنبه ما کارمندها مسافت زیادی مونده مجبورم پریسا را به خاطر تعطیلی مهد سر کار بیارم ...اون هم از شیطونی هاش دست بردار نیست...البته یه روزهایی هم میبرمش بیرون محوطه تا حلزون ها و قاصدک ها و گل ها و سیب های روی درختها و هزار تا قشنگی دیگه از طبیعت بهاری را ببینه... ولی وقتی توی کتابخانه است حسابی همه جا را به هم میریزه! این هم یه نمونه از سواریهاش روی تراک کتابها! عصر که میشه معمولا" میریم بیرون ....این دفعه با خا...
5 خرداد 1392

اردیبهشت .......

هوای سرد سال ٩١ هنوز تمومی نداره........ این در حالیه که قرار بوده به همین زودی ها من و پریسا با هم به شنا بریم  ولی با وجود هوای سرد اردیبهشت این کار به تعویق افتاده.... دلم میخواد بتونم بچه ها را سرگرم کنم .... دلم میخواد بیشتر با اونها بیرون برم...یعنی میشه؟ با دیدن پریسا و پارسا و بزرگتر شدنشون حس خوبی بهم دست میده.... خوشحالم که بچه هام به خواست خدا حق زیستن را پیدا کردند و امیدوارم من و بابای بچه ها بتونیم والدین خوبی براشون باشیم...... پارسا الان که حدود یک سال و ٤ ماه را داره میتونه کلماتی مثل چیه... به به ...رفت .... نیست ... مادر ....مامان و بابا را بگه.......... دلم ...اینجا...هر روز ...براتون تنگ میشه ...
18 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دیشب اصفهان زلزله اومد...١/٤ ریشتر.... پریسا و من و بابایی مشغول مسواک زدن بودیم....  هر چند اولش برامون جالب بود ولی بعد من و بابایی تا صبح مثل اکثر خانواده های دیگه نتونستیم از ترس بخوابیم....... همون روز ما خانه عمه عفت مهمون بودیم.....البته عکس زیر مال روزهای عید دیدنیه     ...
4 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سال ٩٢ هم شروع شد ....سالی که پریسا پنج سالگی و پارسا دو سالگی را طی خواهد کرد....... با گذر ایام....با بزرگ شدن بچه ها آرزوم بود پریسا که بزرگتره رفتار بهتری داشته باشه ولی انگار اون نمیخواد کمی بزرگ بشه چون امسال وحشتناک غر میزد و شیطونی میکرد ...... فکر کنم حالا حالا ها باید صبر کنم تا اون بزرگ بشه ..... حس می کنم سال سختی را پیش رو دارم...... بعضی موقع ها با خودم میگم یعنی سخت تر از پارساله....فکر نکنم! باید راحت تر باشه.....  به هر حال مثل همه آدمهای دیگه من هم امید دارم........... به زندگی بهتر................ برای عید هیچکدوم از ما آمادگی نشستن سر سفره هفت سین را نداشتیم... آقای پدر ماشین میشست.....من و بچه ها ناهار می خوردیم و...
4 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

امروز قراره پریسا به همراه بچه های مهد کودک به باغ پرندگان بره...... از دیروز من و بابایی را کلافه کرده تا برایش پفیلا و شیر موز و کیک و آبمیوه و..... بگذاریم ........  و امروز با خوشحالی از پر بودن کیفش و رفتن به باغ پرندگان به راحتی و بدون غر زدن راهی مهد شد.......  و اما  عصر قراره مامان و بابا و خاله پروین عازم بندرعباس شوند و میدونم که پریسا تا چند روز از نبودن مادر جون غصه میخوره........
4 ارديبهشت 1392

روزهای باقیمانده تا عید

روزهای باقی مانده تا عید سر اکثر مامانها شلوغه...من هم اینروزها بیشتر مشغول خانه تکانیم.... اینروزها مصادفه با اوج شیطنت های پارسا.....اون الان میتونه به راحتی روی صندلی بره و آواز بخونه....چند روزی هم میشه که دائم میگه ماما ...نمیدونم معنای مامان را میدونه یا همینطوری میگه......   ...
22 اسفند 1391

بدون عنوان

امروز روز اول وبلاگمونه........اینجا میشه من و پریسا و پارسا با هم حرف بزنیم.................حرفهای ناگفته را..............حرفهای ناتمام را .............. به یاد پریسا و پارسا به یاد معصومیت کودکی تمام بچه ها............. ...
1 اسفند 1391