شهریور ماه
خیلی از روزها دلم میخواد راجع به بچه ها مطلب بنویسم ولی نمیدونم چی بنویسم....آخه بمیرم اونها معمولا" جای خاصی نمیرن و تابستونی که من فکر میکردم خیلی براشون برنامه بچینم با تنبلی های من داره به پایان میرسه....
توی این مدت پارسا خیلی شیطون تر شده و کلمات زیادی را میتونه تکرار کنه....آرزوی شنیدن اسم خودم از او برآورده شده و او به راحتی بهم میگه مانی ناهی .... البته اولش میگفت مانی نانی.... به پریسا هم میگه آجی......رضا میگه آجی نه بگو خواهر....ولی من میگم آجی صمیمی تره......!
امروز قراره مامان اینها مشهد برن....پریسا از دیشب که فهمیده میگه من هم باهاشون میرم ...فکر میکنه همین نزدیکی هاست و سادگیها که بره........البته کاش میشد که ببرنش...هرچند دلم نمیاد بزارم تنها بره ولی فکرمیکنم حوصلش سر رفته.......کاش من هم میرفتم ...دلم بدجوری هوای مشهد را کرده...
فکر کنم امروز با رفتن اونها آرام کردن پریسا ساده نباشه.......